محيا يعني زندگي-هستيمحيا يعني زندگي-هستي، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

نازنین محیا جونم

انتظار محيا

خيلي وقت بود كه برات مطلب ننوشته بودم آخه رمز و يادم رفته بود.اين مدت هم خيلي درگير بودم ماماني اخه 20 روزي هست رفتيم خونه خودمون.اما تو هنوز بهش ميگي سر ساختمون.ميگي خونه نيست.اونقد از خونه قبلي مون خاطره داري كه نمي توني قبول كني رفتيم جاي ديگه اونجا راه افتادي.حرف زدي .نشستي.3 ماهه بودي رفتيم اونجا و تا حالا كه از 3سالت هم گذشته اونجا بودي طبيعيه كه نتوني ازش دل بكني .مدتها بود به اون اتاق دنجت عادت كرده بودي...... الان هم كه منتظر يه نينيه تازه ايم و من اوضام مساعد نيست مثل قبل باهات بازي كنم.اما غصه نخور زياد نمونده.تو اين مدت هم به بابايي ميگم جورم رو بكشه تا خودم گردن بگيرم جيگركم............ ديشب شب يلدا بود و اولين شب يلدايي كه ...
1 دی 1392

عروسي دايي

چند روزه كه ماه رمضان شروع شده و من بعد از تولد تو امسال اولين ساليه كه روزه ميگيرم....قبل از ماه رمضان عروسي دايي بود.عروسي كه بالاخره بدون هيچ هاشيه اي تموم شد .جداي از يه سري گله ها و حرف ها كه بخواي نخواي هست بقيه اش خوب و خوش بود.از دو هفته فبلش كه مامان زنگ زد گفت تاريخ عروسي و برا 28 تير تعيين كرديم تو همه اش ميگفتي :بييم عسسويي ناي ناي كنيد.دس بزينيم......روز چهارشنبه بود ساعت 9 شب تالار باباطاهر....غروبش ما سه خوار شوور رفته بوديم پيش به قول تو خاله فاطي تا رسيديم هتل 9 گذشته بود.اينم يكي از عكساته كه تو تالار گفتيم.:   ماماني دعا كن خوشبخت شن...يه خبر ديگه تازه چند روزه كه ياد گرفتي خوب و كامل بگي :مامان فاطمه(قبلش ميگ...
2 مرداد 1391

بدون عنوان

خداوندا من با تمام کوچکی ام, يک چيز از تو بيشتر دارم و آن هم خدايي است که من دارم و تو نداري.... به چشم بر هم زدنی تولد دو سالگیت هم گذشت....وقتی فکر روزایی را میکنم که منتظربه دنیا امدنت بودم میبینم که چقدر زود از ان روزها دور شدیم...روزهایی که همه اش دعا میکردم سالم به دنیا بیایی و ببینمت. و حالا که ٢٥ تیر ماه ١٣٩١ است تو ٢ سال و یک ماه و ١٠ روزت شده..باورش کمی مشکل است که چطور ان بیدار خوابی ها............نخوابیدن ها.............گریه ها............مریضی ها........و.......گذشته و حالا چقدر قشنگ میگویی: من خوب بودم خدا برام بسسی(بستنی)اورده؟  یادمه بابا علی اون اولا میگفت کی میخواد بزرگ شه و دنبالم گریه کنه..و حالا هر جا ...
25 تير 1391

روز مادر

سلام دخمل طلا.... بیدار شدی نه...الهی من که سر کارم و تو خونه یا مهد یا پیش بابایی تی. دیشب چیت بود نمی خوابیدی ها پدر صلواتی بد عادت کردی ها شبا دیر میخوابی و صبا تا ٩ یا ١٠ به زورباید بیدارت کنم. بابا جون علی رفته سمنان.امیدوارم کارش درست شه.براش دعا کن خدا  دعای تو رو زودی گوش میده                   نگا کن تو رو خدا...اینم عکس دخمل طلا تو کارتون ساعتی که تو روز زن خریدیم-خوابیده و کلی کیف میکنه                       &...
14 تير 1391

تولد

سلام گل دخترم...این روزا نزدیک روزهای تولدته .واقعا که چشم رو هم گذاشتیم ٢ساله شدی..داریم تدارک جشن تولدت و میبینیم.دیروز رفته برا شمع رو کیک گرفتم.همون یکی ٢ رو داشت که من خریدمش برات.قرار شده بابا علی امروز فردا برات سی دی دست کنه و رو اهنگ های صوتی عکسات و بذاره و بشه تصویری. یادش بخیردایی محمد پارسال کلیگشت نا تونست برات کلاه تولد بخره.اخه خورده به تعطیلات ١٤ خرداد و هیچی پیدا نمیشه.کیکی رو هم خاله زهرا سفاش داده بود.... اینم یکی از عکس های تولد یک سالگیت....لباستو خاله معصومه از بابل خریده بود ...
8 خرداد 1391

بدون عنوان

اين عكسه كه خاله معصومه ازت گرفت.اولين باريه كه داشتيم ميرفتيم علي اباد خونه خاله زهرا.... بغل دايي جوادي..يادش بخير چقد باهات ور رفتيم تا گذاشتي كلاه سرت كنيم.هي برمي داشتيش ...
1 خرداد 1391